دنبالش بگرد ...

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

بازگردانی ذهنی ...

از اول این ترم تجارب خیلی زیادی رو بدست آوردم که بیشترشون برخلاف باورها و اعتقاداتم بود اما به هر حال واقعیاتی هستند که باید با اونا کنار اومد ... البته واسه من با این چنین روحیاتی خیلی هضمشون سخته به خصوص وقتی که توی دانشگاه هستم چون با مشکلات بطور مستقیم و مستقل باید روبرو بشم ...واسه همین تصمیم گرفتم که از تعطیلات اخیر (تاسوعا و عاشورا) کمال استفاده رو ببرم و یه ریکاوری (همون بازگردانی!!!) به ذهنم بدم و یه سری هم به خانواده بزنم ... هرچند که توی خونه هم با یه سری مسائل دیگه بصورت جدی برخورد داشتم اما بیشتر سعی کردم که بتونم با مسائل براحتی کنار بیام و بیشتر با واقعیت ها زندگی کنم نه حقیقت ها !!! ... خداییش فکر کنم واقعاً خیلی به همچین استراحتی احتیاج داشتم چون تا حدود زیادی روم تأثیر داشت و الان خیلی احساس سبکی بیشتری نسبت به قبل می کنم ... مدتها هم بود که از ته دل گریه نکرده بودم که توی چندتا مراسم عزاداری حسابی تلافی کردم و اینم به سبک شدنم کمک شایانی کرد ... البته باز هم اون حالت آرمانی که انتظار داشتم نبود ولی فکر کنم با یه سفر 4 5 روزه دیگه تقریباً همه چی درست میشه که احتمالاً بعد از اتمام کلاس هام حتماً اینکارو می کنم ... ان شاءالله آینده بهتری پیش رو خواهم داشت ...

در آخر هم هتک حرمت تاسوعا و عاشورای حسینی رو در یک مملکت اسلامی چون ایران به همه مسلمانان ایرانی تسلیت میگم ...

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

فاجعه اي اسف بار ...

در گذشت عالم رباني و آگاه و نترس حضرت آيت الله منتظري بر انسانهاي آزاده و ثابت قدم تسليت باد.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

آينده تاريك!!!

از وقتی این ترم شروع شده خیلی چیزا یاد گرفتم، تجارب زیادی رو کسب کردم، طوری که شاید برابر با تمام تجاربی باشه که از اول عمرم تا اول مهر88 کسب کردم ...
نمی دونم از چی بگم و از کی بگم و از کجا بگم؟! ...
از همون مزه تلخ حس مسئولیت شیرین بگم که گاهی آدمو گریه میندازه و گاهی روح آدمو به آسمونا میبره؟! ... از اوضاع دانشگاهمون بگم که شده مثل پادگان های نظامی دورافتاده که هر کسی رو میخوان تبعید کنن به اونجاها می فرستن؟! ... از اوضاع خفقان مسخره مملکتمون بگم که هر کی بخواد یه حرفی بزنه به چشم یه انسان ملحد و کافر و بی دین نگاش می کنن؟! ... از شورای صنفی بگم که نماینده دانشجوهاست اما دانشجوها قبولش ندارن؟! ... از زمونه ای بگم که با جبر خودش بین آدما فاصله های زیادی ایجاد می کنه؟! رفقا رو از هم دور میکنه؟! محبت بین فامیل ها رو کم می کنه؟! ...
از سلف غذاخوری دانشگاهمون بگم که اکثریت غذاهاش کیفیت پایین داره؟! و چیزی حدود 5 برابر ظرفیت خودش رو ساپورت میکنه؟! ...
از سرویس های ایاب و ذهاب دانشگاهمون بگم که معلوم نیست اتوبوس هاش چند ساله که از رده خارج شدن؟! و هنوز که هنوزه باعث دردسرهای زیادی واسه دانشجوها میشه؟! ...
از خوابگاه های شهرک بگم که همچنان به مثابه جزیره ای دورافتاده میمونه؟! ... از خوابگاه های خودگردان دخترانه اهواز بگم که معلوم نیست چندصدسال پیش ساخته شدن و اوضاع افتضاحی دارن(بخدا موندم این مسئولین اگه قرار بود دختر خودشون بره خوابگاه خودگردان، حاضر بودن بچشون رو بفرستن تو همچین خوابگاهی یا نه)؟! ... از خوابگاه های کوثر 1 و 2 بگم که چندبرابر ظرفیت استانداردشون، دانشجو توشونه؟! ... از خوابگاه نرجس بگم که تا سال گذشته یه انبار بود؟! ... از خوابگاه های رجایی و باهنر بگم که همیشه یا فاضلابشون مشکل داره یا شیرآلاتشون؟! ...
از اعضای شورای صنفی بگم که واقعاً برای کمک به دانشجو اومدن(هرچند که ممکنه گاهاً راه رو اشتباه رفته باشن) اما با یه خودشیرینی بعضی افراد کل زحماتشون هدر میره؟! ... از مسئولین دانشگاهمون بگم که جز برای منافع شخصی خودشون(حفظ آبرو، پست و مقام و حقوق بیشتر) کار نمی کنن؟! ...
از حراست دانشگاهمون بگم که مثل سازمان اطلاعات کشور، واسه هر کسی که ازش خوششون نیاد به راحتی پرونده سازی می کنن و چنان ترسی رو به دل جامعه دانشجویی ما انداخته که خیلی از دانشجوها رو به مترسک های بی روح تبدیل کرده؟! ...
از همکلاس هایی بگم که پشت سرت و جلوت هزار حرف واست درمیارن و بهت میگن؟! و وقتی هم از دستشون ناراحت میشی بهشون گلگی می کنی، تازه یه چیزی هم طلبکارن و باهات قهر می کنن؟! ...
از اساتیدی بگم که هنوز رفتار اجتماعی و طرز برخورد درست به یه دانشجو رو بلد نیستن؟! ...
از دانشجویی بگم که امکانات توی خوابگاه رو که برای خودشه تخریب میکنه؟! ...
از آدمایی بگم که واسه حفظ پست و مقام ناچیزی که توی دانشگاه بدست آوردن، حاضرن هر خفت و خواری رو به خودشون بقبولونن؟! یا از اون دانشجویی بگم که جاسوس مدیریت، حراست، نهاد رهبری، معاونت دانشجویی، اداره اسکان و امور فرهنگیه و دوستان خودش رو می فروشه؟! ...
از اون سردبیری بگم که اونقدر غرور داره که تا وقتی رک و واضح چیزی رو بهش نگی، متوجه آنچه در اطرافش میگذره نمی شه؟! و به عواقب حرف ها و کاراش اصلاً فکر نمی کنه؟! ... یا از اون سردبیری بگم که یه گروه بزرگ نشریه درست کرده اما میخواد هرجوری شده فقط حرفا و درد دلای خودشو تو اون نشریه بزنه؟! تازه این درحالیه که قلمش در برابر قلم اکثر اعضاش خیلی ضعیف تره و اصلاً هم انتقادپذیر نیست؟! ...
یا از خودم بگم که هنوز نتونستم راهم رو انتخاب کنم؟! و به یه هدف بچسبم؟!
یه روز تصمیم می گیرم که فقط بچسبم به درس و تا دکترام رو نگرفتن بی خیال درس نشم ...
یه روز تصمیم می گیرم که بچسبم به ورزش(که حتی هنوز نمیدونم باید کدوم ورزش رو ادامه بدم...
یه روز می رم والیبال، یه روز می رم بسکتبال، یه روز می رم دوومیدانی و ...) و تا در حد تیم ملی نرسیدم دست از ورزش نکشم ...
یه روز تصمیم می گیرم برم تو کار سیاست و اونقدر فعالیت کنم تا به یه سمت والا تو مملکت برسم ...
یه روز تصمیم می گیرم که یه راه جدید رو باز کنم و در آینده یه انقلاب توی مردم ایجاد کنم ...
یه روز تصمیم می گیرم که برم تو کار مطبوعات و در آینده به خبرنگاری و سوژه و ... بچسبم ...
یه روز تصمیم می گیرم بزنم به خط دیانت و مذهب و اونقدر مطالعه کنم تا به اون حدی برسم که خودم بتونم دین و مذهبم رو با شناخت انتخاب کنم و خودم بتونم خیلی از خوب و بدها رو تشخیص بدم ...
یه روز تصمیم می گیرم که بی خیال همه این حرفا بشم و مثل خیلی از مترسک های بی روح نسبت به اطراف خودم بی تفاوت باشم و سرم تو لاک خودم باشه و یه جوری فقط این زندگی رو بگذرونم ...
وای خوای من ... آخه چرا من اینجوری شدم؟! دارم دیوونه میشم ... اگه تا چندوقت فبل نسبت به خیلی چیزا مثبت فکر می کردم و به روشنی آینده امید داشتم اما دیگه این روزا جز یه آینده تاریک چیزی رو نمی بینم :
آینده تاریک اوضاع خوب در دانشگاه رامین!!!
آینده تاریک استیفای حقوق دانشجو در دانشگاه رامین!!!
آینده تاریک حس مسئولیت پذیری یک دانشجو!!!
آینده تاریک پیشرفت در مملکت ایران!!!
آینده تاریک جمهوری اسلامی شدن کشور ایران!!!
آینده تاریک خودم در شناخت هدفم و راه زندگیم!!!
آینده تاریک ...
این پست بصورت اشتراکی در دل نوشته های محسن سیفی و بروبچه های دانشگاه رامین به ثبت رسیده.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

كمال يا پوچي ؟!

احساس بزرگی می کنم و احساس حقارت می کنم ... احساس عزت می کنم و احساس ذلت می کنم ... احساس بی نیازی می کنم و احساس نیاز می کنم ... احساس دوست داشتن می کنم و احساس نفرت می کنم ... احساس سرور می کنم و احساس غم می کنم ... احساس پیروزی می کنم و احساس شکست می کنم ... احساس سعادت می کنم و احساس لغزش می کنم ... احساس کمال می کنم و احساس پوچی می کنم ... احساس جاودانگی می کنم و احساس فنایی می کنم ...
نمی دونم باید چی بگم و چجور بگم ... احساس می کنم که دارم منفجر میشم ... یا این بدن ظرفیت ظرفیت این همه آرزوها و مشکلات رو نداره یا اینکه دارم کم میارم و زیر بار فشار مشکلات مختلف میخوام له بشم !!!؟؟؟ ...
از خیلیا خسته شدم و میخوام که یهو بزنم بر طبل بی عاری و بیخیال همه چی بشم ... اما از طرف دیگه به اهدافم و حرفام پایبندم و نمیتونم که زیر قولم بزنم ...
چرا کسی نمیتونه درکم کنه ؟! چرا کسی نمیخواد باورم کنه ؟! همه اونا که اطرافم هستن و باهاشون از نزدیک در ارتباطم ، اینطوری هستن ... در عوض بیشتر اونایی که در ارتباط نزدیک باهاشون نیستم و منو فقط با نوشته هام و یا کارام و یا اسمم میشناسن ، حتی شاید بیشتر از نزدیکان ، درکم می کنن و باورم دارن ...
تجربه های زیادی رو دارم به دست میارم تو زندگیم اما به قیمت های سنگین ... مثل عمرم ، جوونیم ، خدشه دار شدن روح سرشار از احساسم و اینکه دارم به یه آدم خشک و بی روح تبدیل می شم در حالی که همچنان احساس درونم وجود داره ... خرد کردن احساسات یه نفر دیگه ... تباه کردن عمر و جوونی یه نفر دیگه و ... خودم از تجربه ها احساس خوشحالی می کنم اما نمیدونم آیا این قیمتایی که بابتشون دارم میدم می ارزه یا نه ؟!؟!؟!
یه چیزی که خیلی داغونم می کنه اینه که راجع بهم قضاوت اشتباه کنن و بهم چیزی رو نسبت بدن که حقیقت نداره ... این واقعاً اعصابم رو خط خطی می کنه و روحم رو له می کنه ...
یه تجربه ای که قبلاً ها بدست آوردم اینه که آدم واسه به زانو درآوردن مشکلات باید خودش رو با اونا روبرو کنه و ازشون فرار نکنه ... ممکنه شکست هایی بخوره اما مهم اینه که دیگه دغدغه اون مشکل رو نداره و ازش فرار نمی کنه ... اما مدتیه که یه خورده نظرم در این رابطه داره تغییر می کنه ... آخه با بعضی مشکلات که روبرو میشی بدجور داغونت می کنه و شاید بهتره که بتونی با اون مشکل کنار بیای و یا از زندگیت حذفش کنی ... اما نمیدونم چجوری میشه حذفش کرد ؟؟؟
احساس می کنم دیگه اون ذوق نوشتنم داره کور میشه ... واسه همین سعی می کنم هرجور شده یه چیزی بنویسم تا شاید دوباره اون يه ذره ذوقمو بتونم بدستش بیارم ...

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

زندگي در "حال" ؟!

ای کاش می شد که همه حرفای دلم رو اینجا بزنم و اینقدر تو دلم نگهشون ندارم !!! آخه به یه سری دلایل امنیتی وبلاگم از اون حالت محلی برای درد دل بیرون اومده و دیگه زیاد محرم اسرارم نیست و گاهاً برای حرفام مواخذه می شم ...

من الان خیلی دارم تو زندگیم تجارب زیاد و مفیدی رو بدست میارم اما نمیدونم چرا هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم ؟! احساس میکنم هنوز در اون مسیر اصلی خودم قرار نگرفتم ...شاید دلیل این تجاربم هم این باشه که من دارم وارد هر عرصه ای می شم تا بتونم خودم رو پیدا کنم و دلم رو با فعالیت در اون زمینه راضی کنم اما بعد از کسب تجربه در این زمینه ها باز می بینم که هنوز خودم را نتونستم پیدا کنم و باز به سراغ یه عرصه دیگه میرم ... البته کسب این تجارب هم داره به قیمت عمرم تموم میشه ولی به نظرم فکر کنم ارزشش رو داشته باشه ...

هنوز تو خیلی جاها نمیتونم خوب و بد رو از هم تشخیص بدم هرچند که بالاخره یکیش رو انتخاب می کنم که به نظرم خوبه اما این تصمیم معمولاً تو وقت اضافه است ... در واقع اکثر تصمیماتم اینجوری شده یعنی تا دقیقه آخر تصمیم نهاییم رو نمیگیرم با وجود اینکه میدونم میخوام چه تصمیمی بگیرم اما تا آخرین لحظات که با عمل روبرو می شم دو دل هستم و تصمیم نهایی رو نمی گیرم ... دچار یه جور آلزایمر نیمه حاد هم شدم طوریکه مثلاً بعضی اوقات یک دقیقه پیش خودم رو اصلاًً نمیتونم به یاد بیارم ... که فکر می کنم همش به این برمیگرده که همواره در "حال" سیر می کنم و زیاد به "گذشته" و یا حتی گاهاً "آینده" بها نمیدم و معمولاً در آن واحد تصمیم می گیرم ...

خیلی ها این رو یه نوع سبک در رفتار میدونن و خیلی ها هم اون رو ناشی از عدم تمرکز بر ذهن میدونن ... و عده ای هم اون رو ناشی از پوچ گرایی میدونن ...

نمیدونم باید چی بگم !؟ فقط از خدای خودم میخوام که بهم کمک کنه تا بتونم درست فکر کنم ... درست تشخیص بدم ... درست تصمیم بگیرم ... و درست عمل کنم ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

روز تولد


روز تولد ؟؟؟

چه کلمه خنده دار و بیگانه ای برای من ... میدونید چرا ؟ آخه هرگز کسی روز تولدمو بهم تبریک نگفته !!! اصلا یعنی کسی یادش نبوده که کی تولد منه ... حتی پدر و مادرم هم تاریخ دقیق تولدم رو نمیدونستند تا این اواخر ...

تا اینکه من 2 سال پیش گلگی خودم رو به همه کردم چون از همشون دلخور شده بودم ... واقعا تا اون موقع اصلا نمیخواستم به همه این موضوع رو بگم ... اما اگه نمی گفتم خیلی ها در این موضوع به کار خود ادامه می دادند ... از من که دیگه گذشته بود و اون دورانی که تولد برام شیرینی داشت کسی یادش نبود و الان توی این دوران دیگه زیاد برام مهم نبود ... و من واسه سایر فرزندان توی فامیلامون اینو میگفتم و شاید نسل بعد از خودم ...

از اون موقع خیلی ها به دنبال کشف تاریخ تولد من بر اومدند که من مقاومت میکردم چون دیگه ارزشی نداشت وقتی خودم گلگی کرده بودم و ضمنا گفتم که برام دیگه زیاد اهمیت نداشت ...

اما امسال تولدم خیلی ویژه بود ... یه عزیزی که من بهش تذکر هم نداده بودم در این مورد واسه رسیدن روز تولدم روزشماری میکرد و حسابی واسم سنگ تموم گذاشت ... تموم اطرافیانم رو وادار کرده بود که امروز از طریق sms تولدم رو بهم تبریک بگن ... همین که روز یکشنبه شروع شد یعنی ساعت 0بامداد یا همون 12 نیمه شب ابتدا خودش کلی پیام تبریک های مختلف فرستاد و بعدش یواش یواش پیام های بعدی از طرف اطرافیان مثل دوستان و فامیل به دستم رسید و همگی واقعا شرمنده کردن که همینجا از همشون تشکر میکنم ... و از همه مهمتر از اون عزیز واقعا ممنونم که حسابی محبتش رو بهم ثابت کرد ...

حالا اینجا یه چیزی اذیتم می کرد اونم تبریک اونایی بود که نه تنها روز بلکه ماه تولد منم نمیدونستن اما حالا بهم تبریک میگفتن که من احساس میکردم ترحم میکنن ... و تبریکشون مصنوعی به نظر میرسید واسم ... هرچند عده ایی نیز بودند که حتی بدون اطلاع رسانی اون عزیز بهم تولدم رو تبریک گفتن ... البته واقعا ازشون ممنونم و تشکرم رو هم اینجا و هم همون موقع بهشون ابراز کردم چون بالاخره حتما یه ذره واسشون مهم بودم که حاضر شدن بهم تبریک بگن ... اما خب اگه اون عزیز نبود این افراد هم روال سابق رو ادامه میدادند ...

به هرحال خوشحالم که همچین روزی رو در زندگیم تجربه کردم و ازهمگی ممنونم و چه اونایی که تبریک گفتن و چه اونایی که تبریک نگفتن بدونن که من دوسشون دارم و من هرکسی رو اگه دوست نداشته باشم باهاش ارتباط برقرار نمی کنم ...

امیدوارم بتونم هر کسی کوچکترین محبتی بهم میکنه تا سرحد توان خودم بتونم که جبران محبت هاش رو بکنم ...

بازم بهتره که تاکید کنم که این وبلاگ فقط یه جور دفترچه خاطراته و نوشتن همچین مطلبی اصلا واسه خودنمایی نیست ... معمولا اگه کسی این وبلاگ رو میخونه منو میشناسه و کسی هم که منو میشناسه میدونه که اینجا واسم فقط دفترچه خاطراته نه جایی واسه خودنمایی و کلا در واقعیت هم همچین آدمی نیستم ...

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

آخه چرا ؟!

خیلی ها همش بهم میگن که این وبلاگم زیادی غمگینه ... باور کنید خودمم اصلا از این وضعیت راضی نیستم اما چیکار کنم ؟! این وبلاگ اسمش دل نوشته است و یعنی درد دلهای منه که به تحریر در میاد و متاسفانه زندگی من هم زیاد خوش نیست که بخوام از خوشی ها و شادی ها بنویسم ... این مدت هم که اصلا نیومدم چیزی بنویسم دلیلش این بوده که زندگیم یکنواخت بوده و نه غم چندانی داشتم و نه شادی چندانی ... این پستم هم به سبک سوالیه ... هر سوال مربوط به یه ماجرا در زندگیم میشه که به دلیل مسائل امنیتی از مطرح کردن ماجراها صرفنظر می کنم و اینطوری نوشته هام حالت عامی تری میگیره و ممکنه کسی که این سوالا رو میخونه خودش هم با این سوالا در زندگیش روبرو باشه ... واقعا به این سبک عادت کردم و فکر میکنم که سبک جذاب و موثرتری هم هست هرچند که من قبلا هم گفتم که این وبلاگ رو برای بازدید کننده نزدم و فقط جاییه واسه ثبت قسمتهایی از زندگی من ...
چقدر میخوایم از حقیقت فرار کنیم ؟!مگه ماها ادعامون نمیشیم که مسلمونیم ؟! و شیعه علی هستیم ؟! خب مگه علی هم نگفته همیشه در زندگی به دنبال حق و حقیقت باشید ؟! و هرگز در برابر ناحق سکوت نکنید حتی اگه به ضررتون باشه ؟! پس چرا ماها اینقدر از حقیقت فرار میکنیم ؟! و از رویارویی با آن می ترسیم ؟! آخه چرا وقتی حقیقت رو میبینیم و اونو درک می کنیم ، براحتی اونو انکار می کنیم ؟! و ناحق رو می پذیریم ؟! این ظلم نیست ؟!
چرا خیلی کسایی رو که اطرافمون هستن درک نمی کنیم ؟! چرا کسایی رو که دوست داریم مستقیم بهشون نمی فهمونیم ؟! و چرا اونایی رو که دوسمون دارن و مستقیم بهمون می فهمونن ، نمیخوایم درک کنیم ؟! چرا اختلاف سنی معمولا مانع ارتباط درست بین ماها میشه ؟!
نمیدونم به جبر زمونه معتقدید یا نه !؟ من یکی که تقریبا برام ثابت شده که قسمتهایی از زندگی که حتی ممکنه مهمترین قسمت زندگی ما باشه و روی بقیه قسمتهای زندگیمون تاثیر بذاره ، کاملا از طریق جبر زمونه به ما تحمیل میشه و ما هیچ تاثیری روی اونا نمیتونیم بذاریم ... البته نویسنده وبلاگ داستان کوتاه به این معتقد نیست و میگه که همه چی به اعمال و رفتار ما در طول زندگی بر میگرده و اگه مثلا مشکلی در طول زندگی برای ما پیش میاد ناشی از یه رفتار یا یه تفکر در گذشته ما بر میگرده ... خب دیگه بالاخره هرکی نظری داره ... به هرحال من بازم سوالام در این زمینه مطرح میکنم : آیا اینکه من مثلا در فلان خانواده خوب یا بد و با فلان روش تربیتی خوب یا بد به آینده معرفی میشم ، جبر زمونه نیست ؟! اصلا بحث من این نیست که خانواده خوب یا بد هستند ... کلا میگم چرا بعضی ها باید در فلان خانواده به دنیا بیان ؟! و با فلاش روش تربیتی بزرگ بشن ؟!
چرا کسی که در جامعه ما سرشار از احساس باشه باید از همه بیشتر به مشکل بربخوره ؟! و بیشتر سرخورده بشه ؟! اونقدر که گاهی از احساس بیزار بشه ؟!
من میخوام بدونم که ما کدام دستور اسلام رو رعایت میکنیم ؟! مگه ما مسلمان نیستیم ؟! مگه نباید تعالیم الهی رو بیاموزیم و اجرا کنیم ؟! اسلام یه دین همه جانبه است و باید اون رو همه جانبه بنگریم ... مثلا قرآن ثروت اندوزی رو نفی میکنه اما از طرف دیگه مردم رو به انفاق و کمک به فقرا و نیازمندان و ... دعوت میکنه ، پس میفهمیم که در واقع خدا مردم رو دعوت میکنه که در زندگی تلاش کنند و ثروتمند شوند تا هم خود به آسایش برسند و هم به مستمندان کمک کنند تا آنان نیز به آسایش برسند ... آه آه آه که اگر ما دستورات اسلام واقعی (یعنی دستوراتی که از قرآن و احادیث گرفته میشه نه اسلامی که امروزه در جامعه ما عرضه شده و اصلا بویی از اسلام نبرده) رو به اجرا در بیاوریم چه جامعه موفق و سعادتمندی خواهیم داشت ...

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

خفقان بيان ...

سلام
قصد نداشتم فعلا پستی بذارم اما یه سری شرایط سیاسی اخیر مجبورم کرد که پست بذارم و این اولین پستیه که بصورت اشتراکی در دل نوشته های محسن سیفی و بر و بچه های دانشگاه رامین بطور همزمان منتشر میشه ...
نمیدونم چرا آدما نمیتونن بین اختلافات اجتماعی و اختلاف نظرهاشون تفاوت بذارن ؟!؟!؟! ...
کشورهای متمدن و انسانهای متمدن همواره در کنار اختلاف نظرات و عقایدی که با هم دارن ، روابط اجتماعی خودشون مثل روابط فامیلی و دوستی رو حفظ می کنند ... مثلاْ اگه من با بهترین دوستم در یه زمینه سیاسی اساسی اختلاف نظر کاملاْ متضاد دارم ولی سعی میکنم که این اختلاف عقیده تاثیری بر رابطه دوستیمون نداشته باشه ... اما توی ایران چی : فقط کافیه با دوستت یه اختلاف عقیده کوچیک داشته باشی ... انگار دیگه دنیات با اون دوستت به آخر رسیده و یکی از سرسخت ترین دشمن هات میشه ... یکی نیست بگه آخه آدم حسابی من و تو که با هم مشکلی نداریم فقط یه اختلاف کوچیک داریم که اونم راجع به دیگرانه نه خودمون !!! ...
واقعاْ واسه این اوضاع مملکتمون متاسفم که همچین شرایطی رو پیدا کرده ... اون از بی احترامی کاندیداهای محترممون به همدیگه توی رسانه ملی و جلوی همه ملت و اینم از رفتارای مردممون ...
اگه یه پدری راجع به سیاست یه نظری داشته باشه و طرفدار آقای X هم باشه باید افراد منتسب به اون (یعنی خانوادش و مثلا! پسرش!) هم دارای همون گرایش بشن و نظراتشون باید کامل منطبق بر هم باشه ... اگه اینطوری نشه همه مردم پشت سر جفتشون کلی حرف در میارن و میگن که ببین این پدر و پسر با هم مشکل دارن ... بابا بخدا ما با هممشکل نداریم و فقط اختلاف نظر داریم ... آیا اختلاف نظر جرمه ؟؟؟ ...
و یا اگه توی یه محیط اجتماعی مثل دانشگاه که همه فرهنگ ها توش هستند یه دانشجو طرفدار فلان کاندیدا بشه و در انتخابات رقیب اون کاندیدا پیروز بشه باید دیگه اون دانشجوی بیچاره بره بمیره وگرنه باید همش تحقیرای حزب مخالف رو تحمل کنه و در اجرای کاراش همواره دچار مشکل باشه و حتی اصلاْ ممکنه هیچ کاریشو راه نندازن ...
اینه آزادی بیان در جمهروری اسلامی ایران ؟؟؟!!! ... این حرف من اصلاْ مربوط به یک دوره خاص از دولت ها نیست و همواره در همه دولت ها (حداقل اون دولت هایی که در زمان حیات من بودن) این اوضاع وجود داشته و فقط با این تفاوت که الان چون من بزرگتر شدم و دیگه اون بچه ای نیستم که همیشه حرف مامان بابام گوش کنم و خودم دنیای اطرافم رو بهتر درک می کنم ، پس اختلاف نظرهام رو علنی تر میگم ...
خب اگه قرار باشه اینطوری بشه که یعنی دیگه ما هم باید برگردیم به همون اعراب جاهلیت ...
البته دیگه دیدگاهم در این زمینه راجع به مردم عوض شده و به این نتیجه رسیدم که باید با این مردم فقط با دروغ زندگی کرد ... در جمهوری اسلامی ای که دروغ توی پوست و گوشت و استخون مردم ریشه کرده و البته اونایی هم که دروغ نمیگن یا سکوت میکنن و یا چشم دل خودشون رو به روی حقیقت میبندن ، نمیشه با صداقت و آزادی بیان رفتار کرد ... و فقط و فقط باید دروغ گفت ...
ای کاش همون تصمیمی که گرفته بودم مبنی بر اینکه اصلاْ در مسائل سیاسی دخالت نکنم عملی میکردم اما حیف که روحیه سکوت در برابر ناحق توی وجودم نبود و نتونستم سکوت کنم ...
حالا هم همین جا میگم که من هیچکدوم از ۴ کاندیدای حاضر رو لایق ریاست جمهوری ایران نمیبینم ... اما یک رای خواهم داد چون سرنوشت کشورم برام مهمه و مجبورم که از بین بد و بدتر ، بد رو انتخاب کنم ...

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

واژه بی معنی فرجه !!!

من هنوز معناي كلمه فرجه رو براي امتحان رو نتونستم درك كنم و به نظرم ايراني ها دليلي جز راحت طلبيشون براي توليد كلمه فرجه ندارند ... اگه سيستم آموزشي ما درست باشه و دانشجو واقعا براي كسب علم و يادگيري مهارت درس بخونه ، همون سر كلاساش درس رو خوب گوش ميكنه و ميفهمه و اگرم احيانا نتونست در يه جلسه از كلاساش شركت كنه چون جلسات قبلي رو خوب گوش كرده با خوندن جزوه اون جلسه خيلي چيزا رو ميفهمه و فوقش اينه كه اگه سوالي هم داشته باشه براحتي ميتونه از استادش بپرسه ... و با اين تفاسير ديگه دليلي براي فرجه امتحانا وجود نداره ... يا اگه نميتونن انگيزه ايجاد كنن ميشه با اعمال زور هم اينكارو كرد ... اگه استاد هر جلسه دانشجوهاش رو با دانسته هاي جلسه قبليش محك بزنه دانشجو مجبور ميشه هميشه درسش رو بخونه و بفهمه كه نمرش سر كلاس كم نشه ... هرچند كه 2 3 تا از درساي اين ترم خودم رو خيلي خوب فهميدم و خداييش تا حدودي هم از اساتيدشون راضيم ...
فرجه ها به نظرم دانشجوهايي كه ميخوان درس رو بفهمن داغون ميكنه و فقط كساني كه به قول يكي از دوستان وبلاگ نويس (آرمتی) حسابي خون (ايشون اين كلمه رو به جاي واژه بیگانه !!! خرخون در پست 39 به كار بردن) هستند در اين ايام موفق ميشن ...
اصلا يه چيز ديگه ... آخرش من نفهميدم كه چرا وقتي ايام امتحانات ميشه هر فكري و هر حسي از در و ديوار تو ذهن آدم مياد به جز فكر درس خوندن ... اصلا وقتي ميخوام تو اتاق درس بخونم حسش نيست و به زور خودم رو پاي جزوه نگه ميدارم و بعدش بر حسب عادت ميتونم چند ساعتي رو درس بخونم و اونم ميدونم ياد نميگيرم اما حفظ ميكنم و ميشه با اين داده ها سر جلسه امتحان رفت اما به محض اينكه امتحان تموم شه همش از سرم ميپره ... شايد يكي از دلايلي كه اين مسائل رو به وجود مياره شيوه تدريس اساتيد باشه كه در دانشجو اونقدر ايجاد علاقه نسبت به اون درس نميكنن كه خود دانشجو سراغ اون درس بره نه اينكه فشار امتحان مجبورش كنه بره رو جزوه و همش حفظ كنه ...
وقتی میرم سر بعضی جزوات بدون اراده خوابم میگیره و باید به زور خودم رو بیدار نگه دارم تا بتونم بخونمش ...
وقتی داشتم با یکی از دوستان پسران رامین تو خوابگاه راجع به این موضوع بحث میکردم ، از تجارب خودش در دوران کنکوری بودن برام گفت و میگفت وقتی به یکی از این موسسات کنکوری میرفته در مشاوره هاشون به اونا میگفتن که برای مطالعه باید شرایطی رو ایجاد کرد که اگه این شرایط نباشه مطمئنا خوابتون میگیره : در اتاقی که محل خوابه درس نخونید ! - حتما پشت میز مطالعه و روی صندلی درس بخونید - دست اصلا نباید زیر چونه بره و چند نکات دیگه که وقتی فکرش رو کردم دیدم که ممکنه دلیلش هم این باشه که خوابم میبره ...

واژه بيگانه خواب !!!

سلام
من بازم اومدم ... اما خودمم نميدونم چرا اومدم و ميخوام چي بنويسم ؟ باور كنيد بدون هيچگونه زمينه قبلي اومدم تا يه پست بنويسم ... پس اگه يه خورده آشفتگي تو جملاتم ميبينيد زياد سخت نگيريد ...
مدتيه كه با كلمه خواب بدجوري كل افتادم ... اصلا چجوري بگم ... از خواب نفرت پيدا كردم ... احساس ميكنم كه هر كاري بهتر از خوابه ... به نظر من خواب خيلي از فرصت ها رو از آدم ميگيره ... مثل فرصت ديدن ، فرصت شنيدن ، فرصت خوردن ، فرصت بو كردن ، فرصت لذت بردت از زندگي ، فرصت حس كردن زيبايي ها ،فرصت فكر كردن به خود و ديگران و جهان اطراف ، فرصت در كنار دوستان بودن و ... خيلي فرصت هاي ديگه اي كه آدم به جاي اون لحظات خواب ميتونه داشته باشه ... اي كاش خداوند اين ويژگي نياز به خواب رو در درون ما قرار نميداد تا هر كسي اگه دوست داشت بخوابه و اگه دوست نداشت بتونه كه نخوابه ... حداكثر 3 يا 4 ساعت خواب از سر هر نفر زيادي هم هست ... تا جايي كه ميتونم سعي ميكنم نخوابم اما گاهي سرم رو روي بالش كه ميزارم اصلا نميفهمم كه چجوري خوابم ميبره ... كه اونم برميگرده به نياز اساسي انسان به خواب ...
خيلي دوست دارم بدونم كه چجوري ميشه آدم به صورت دائمي به خواب كم در شبانه روز عادت كنه و همش خميازه نكشه ... چون خودم الان تونستم ساعات خوابم رو كم كنم اما چند مشكل دارم يكي خميازه هاي پي در پي اذيتم ميكنه و يكي ديگه احساس كسلي در بدن كه اجازه نميده بتونم كاراي ديگه رو خوب انجام بدم (مثلا نميتونم درس بخونم) و معمولا در اين ساعات بيداري بيشتر فكر ميكنم ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

قناري ...



سلام


سلامي از جنس شرمندگي براي روزنوشت خودم كه ديگه الآن اسمش روزنوشت نيست و شده دل نوشته هاي محسن سيفي ...


خيلي وقته نيومدم اينجا پست بزنم ... از بس كه خودم رو توي مسائل مربوط به درس و دانشگاه غرق كردم ديگه وقتي برام نميمونه كه اينجا چيزي بنويسم ... در واقع تمركز روي دلم نداشتم كه بخوام اينجا مطلب بنويسم ...


اوايل همين هفته رفتم تهران براي نمايشگاه كتاب و برگشتني رفتم خونه يه سري به خونواده بزنم ... چون در طول ايام فرجه ها نميتونم برم ...


كه بعد از اين همه مدت دوري از خانواده ، خيلي خوب بود ...


بابام يه قناري خريده بود كه اون رو توي قفس و توي پانسيون خونه گذاشته بود ... اويل توي خونه همش گهگاهي يه صداهايي مي شنيدم و نميدونستم كه اين صداي همون قناريه ... تا اينكه اتفاقي رفتم جلوي پانسيون و متوجهش شدم ...


هر كاري كردم كه قناري واسم بخونه ، نخوند كه نخوند ... براش سوت زدم ... كف زدم ... آهنگ گذاشتم ... شكلك براش درآوردم ... سر و صدا كردم ... اما دريغ از كوچكترين صدايي ...


خيلي ناراحت شدم و كلي دلم گرفت ... با خودم گفتم :‌ " مگه من چجور آدمي شدم كه حتي قناري هم حاضر نيست برام بخونه ؟؟؟!!!"


نميدونم چرا اين روزا همش از خودم بدم مياد ... احساس مسكنم خيلي عوض شدم ... و اصلاً نسبت به خودم و رفتارام و آدماي دور و ورم احساس مسئوليت نميكنم ... آخه من چم شده ؟؟؟ ... شايد دليلش درگير شدن زياد و غرق شدن توي مسائل مربوط به دانشگاه باشه ...


اما به هر حال خوشحالم كه هنوز دارم توي اين دنيا زندگي ميكنم ... و نفس ميكشم ... و به آينده اميد دارم ... و ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

دروغ مصلحتي !!!

سلام به همه دوستان عزيز خودم
بالاخره بعد از مدتها تصميم گرفتم كه يه پست واسه روزنوشتم بزنم كه البته هنوز كه هنوزه سايت دانشگاه بلاگر رو باز نميكنه ؟! ... اما با راهنمايي داش علي عزيز الان اين پست رو با جي ميل دارم واستون مينويسم ...
امروز سر كلاس انقلاب اسلامي يه حرفهايي مطرح شد كه باعث ايجاد انگيزه براي زدن پست "دروغ مصلحتي!" شد ...
اين استاد گرانقدر و عالي مقام ! ما كه امام جمعه بخش ملاثاني هم هست داشت راجع به جنگهاي لبنان و فلسطين با آمريكا و اسرائيل و همچنين كمكهاي ايران به لبنان و فلسطين بحث ميكرد كه يكي از دانشجوها سوال كرد : " استاد آيا درسته كه ميگن تمام تغذيه هاي مادي و معنوي نيروهاي لبنان و فلسطين با حمايت كامل ايران صورت ميگيره ؟ "
استاد هم در جواب گفت : " هم ميشه گفت آره و هم ميشه گفت نه !!! " همه بهت زده موندن كه استاد در ادامه گفت : " در حقيقت آموزش تمامي نيروهاي حماس و حزب الله ، تجهيز وسايل جنگي آنان و همچنين نيروهاي كمكي ايراني توسط ايران صورت ميگيره و حتي من خودم نيز در اين جبهه ها عليه اسرائيل جنگيدم ... اما در رسانه ما به دروغ ميگيم كه ايران دخالت نداره ... براي اينكه جنگي كه آمريكا آنرا عليه ايران طراحي كرده از مرزهاي ايران دور بشه و به اون سمت كشيده بشه ... "
اينجا خيلي واسم جالب بود كه بدونم يعني دروغ اينجا اشكال نداره و همين سوال رو هم پرسيدم كه در جوابم گفت : " بله اشكال نداره ... به گفته پيامبر دروغ مصلحتي در چندجا اشكال ندارد : براي ايجاد دوستي بين دو نفر - در جنگ و براي شاد كردن خانواده ..."
اينم از اون فتاوي ملاهاي ايراني بود!!! ... يكي نيست بگه مرد حسابي چرا از خودت فتوا مي دي ؟! حالا من زياد اهل فن حديث نيستم ولي تا جايي كه ميدونم فقط جايي كه بحث مرگ و زندگي باشه دروغ اشكال نداره كه تشخيص اون شرايط هم كار هر كسي نيست ... در ضمن گيريم كه حديث هم درست باشه ... آخه ما الان كجا توي جنگ هستيم ؟؟؟ بهتر نيست اين همه هزينه در كشور خودمون مصرف بشه ؟؟؟ به جوونامون برسن ؟ به وضع دانشگاه هامون برسن ؟ يكي نيست بگه آخه حاج آقا همين دانشگاه ما كه خودت داري توش درس ميدي با هزينه يك بار آموزش نظاميان لبناني يه دانشگاه بين المللي ميشه ؟ خط فقر جامعه ما چرا اينقدر پايينه ؟ و چرا بالاي 70% مردم زير خط فقر زندگي ميكنند ؟ . خيلي "چرا" هاي ديگه كه اونا رو به عهده خودتون ميزام ...
قضاوت همواره به خواننده ، بيننده و شنونده است ...

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

تصميمي جديد ...

سلام
خدا رو شكر فعلا كه بلاگر تو سايت دانشگاه باز ميشه و ميتونم پست بذارم ...
بالاخره بعد از كلي كشمكش در ترم قبلي كه فوق العاده ترم سختي بود برام ، وارد ترم سوم شدم و اين ترم تصميم گرفتم كه حسابي بشينم درس بخونم و ديگه خيلي از فعاليت هاي بيخود رو كنار بگذارم ... البته خودم به اين نتيجه رسيدم كه توي دانشگاه اگه با برنامه ريزي پيش بري و درست از وقتت استفاده كني هم ميتوني كه حسابي درس بخوني ، هم حسابي فعاليت هاي غير درسي مثل كاراي فرهنگي يا سياسي داشته باشي ، هم حسابي ورزش كني ، هم حسابي خوش بگذروني ، هم حسابي وبلاگ نويسي كني !!! و هم كلي وقت اضافه واسه تفريح و خوش گذروني داشته باشي ...
خلاصه اينكه اميدوارم بتونم از امروز به بعد فقط به پله هاي ترقي فكر كنم و با راهنمايي هاي عزيزان و دوستان و همچنين دلگرمي هايشان بتونم پيشرفت روزافزون داشته باشم ... هر حرفي و هر انتقاد و پيشنهادي از سوي شما ميتونه توي رسيدن به اين هدفم كمكم كنه و اميدوارم كه هرگز شما منو تنها نذاريد و تا حالا هم كه همين طور بوده و در لحظات تنهايي ، سختي ، شادي و غم همواره منو مورد لطف خودتون قرار داديد ... اميدوارم كه بتونم حداقل با پست هايي كه ميذارم گوشه اي از زحماتتون رو جبران كنم ...

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

هر کس خدایش یک مقدار لیاقت دارد ...

" هر کس خدایش یک مقدار لیاقت دارد . یکی برای خدایش تره هم خرد نمی کند ولی دیگری همه امیالش را برای معبودش زیر پا می گذارد بی منت . یکی خداییش ... "
اين مطلبي بود كه به تازگي توي وبلاگ پسرخاله ممد گلم ديدم و چون خيلي جالب وبد و همچنين به رسم امانت داري در وبلاگ مطلبش رو لينك كردم كه ميتونيد اون رو اين زير ببينيد :

راه هاي هدف مند كردن عملي زندگي ؟؟؟

سلام

توي زندگيم بارها تصميم گرفتم كه يه هدف معين واسه خودم مشخص كنم و در اين راه تمام اسباب رو هم فراهم بيارم كه تا يه دوره كوتاه مدت هم موفق بودم اما بعد از اين دوره كوتاه يه سري مشكلاتي كه مانع كارهام در جهت تحقق اهداف ميشه برام بوجود مياد و همچنين با بالا رفتن سنم و درك بيشترم از عالم اطرافم معيارها و ارزش هام تا حدودي تغيير ميكنه و همچنين تا حدودي سست اراده بودنم باعث ميشد كه يواش يواش از راهم باز مي موندم ... شايد اين مشكل واسه خيلي هاي ديگه هم وجود داشته باشه اما هنوز كه هنوز راه حل ملموس و عملي براي درمان اين حالت كشف نشده ... در اين زمينه فقط تجربه است كه شايد بتونه راه حلي رو پيشنهاد كنه كه تجربه هم همواره قرباني ميخواد و بايد يك نفر فدا بشه تا بتونه يه تجربه رو بدست بياره ...

واقعا خيلي نيازمند همچين راه حلي هستم ؟؟؟!!! و نميدونم بايد چيكار كنم ... تا حالا خيلي از راه حل هاي تئوريك رو امتحان كردم اما نتيجه بخش نبوده و در اين راه قسمتي از جوونيم رو هم از دست دادم البته شايد اين احساس فقط براي خودم بوجود اومده باشه ...

يكي از بازديدكننده هاي وبلاگم بهم مي گفت كه خيلي وبلاگم وبلاگ نا اميد كننده و خسته كننده اييه و ازم انتقاد داشت كه چرا همش از يأس و نااميدي دم ميزنم ؟

اولا خوشحالم كه در بيان مطالبم اونقدر روشن حرف ميزنم كه ميتونم احساسم رو به خواننده منتقل كنم ... و ثانيا در جواب دوستم بايد بگم كه اينجا (وبلاگم) جايي واسه تخليه روحي و رواني خودم و يه جورايي سنگ صبور من وبلاگمه (هرچند اين نكته رو بارها گفتم!) و من همواره از درون خودم ميگم و كساني هم كه از ابتدا بيننده وبلاگم بودن اينو ميدونن كه مثلا من اوايل كه خوشحال بودم با خوشي مي نوشتم اما مدت زياديه كه واقعا غم و غصه دلم رو فرا گرفته و واسه همين غمگينانه مي نويسم ...

كلا خيلي خوشحالم كه هنوز يه عده هستند كه واسشون مهم هستم و همواره سعي ميكنن با توجه به احساسات درونيم كمكم كنن ... البته يه وقت فكر نكنين كه من مغرورم و ميخوام بگم كه آدم مهمي هستم ؟! نه ! اصلا اينطور نيست ! من واقعا همه اين افراد و همچنين خيلي هاي ديگه كه شايد نخوان باور كنن يا نميدونن ، من دوسشون دارم و همواره دوست داشتنم رو در عملم نشون دادم و خيلي از اين بدم مياد كه يكي اون اندازه كه حرف ميزنه عمل نكنه ...

دوستون دارم و اين گل تقديم به همه شما :

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

بازگشتي با كوله باري از درد و غم ...

سلام
سلامي با نهايت شرمندگي به خاطر عدم حضور مرتبم در وبلاگ ...
راستش بخوام دليلشم توضيح بدم ديگه خيلي تكراري ميشه ولي به خاطر اينكه افراد جديدي بيننده وبلاگم شدن بازم ميگم كه توي سايت دانشگاه ما سايت بلاگر باز نميشه و منم نميتونم پست بذارم مگه اينكه برم كافي نت يا اينكه مثل الآن خونه باشم ... و اگه الآن هم اين پست رو ميزنم هيچ بعيد نيست كه ديگه نتونم تا مدت زيادي پست بذارم ...
**********************************
من هنوز توي همون گيجي و سر درگمي توي زندگيم هستم و هنوز دليل خيلي چيزا رو نميدونم ؟! ... از تكنيك لبخند زدن هم كه "چرخ و فلك" بهم پيشنهاد كرده بود استفاده كردم ولي به نتيجه ايي نرسيدم ، البته لحظه ايي ميتونه كارساز باشه ولي وقتي آدم يه خورده تنها ميشه و يا فكرش آزاد ميشه و به همه جا پر ميكشه ، اونوقته كه دوباره يه عالمه سوالاي بي جواب به ذهنم بر ميگرده ...
راجع به بدبياري هاي خودم كه همچنان ادامه داره : از يه طرف اگه از ديدگاه خداجويي به قضيه نگاه كنم ، يه جورايي به عدالت خدا شك ميكنم كه چرا تا اين همه واسم بد بياري مياد ؟! در جوابم بعضيا هميشه ميگن :"خب تو هميشه هر وقت همچين احساسي پيدا ميكني به اين فكر كن كه افرادي هم هستن كه از تو خيلي اوضاعشون بدتره و اصلا خيلي چيزا كه تو داري اونا ندارن " كه من زياد به اين حرف اعتقاد ندارم چون به نظر من هر كسي بالاخره با توجه به موقعيتي كه توي اون قرار داره ، خانواده يا شهري يا محلي كه توي اون به دنيا اومده ، محله ايي كه توي اون زندگي ميكنه و وضعيت مادي و معنوي خانوادش بايد داراي يه حداقل امكانات و شرايطي باشه كه اگه كمتر از اون باشه حق اعتراض داره وگرنه اون چه فرقي با همون افراد پايين تر از خودش داره ؟؟؟ چون اون شرايطي كه گفتم ديگه دست خود آدم نيست و جبر زمونه است كه يه نفر كجا و در چجور شرايطي قرار بگيره ...
از طرفي ديگه اگه از ديدگاه اسلامي كه به ما ياد دادن نگاه كنم ميبينم كه اين آيين ميگه اگه شخصي تو تموم زندگيش بد بياري مياره همشون به گناه هاي خودش بر ميگرده و اينم ميگه كه عذاب اين دنيا صدها بار از عذاب آخرت آسون تره و اگه كسي توي دنيا به عذاب گناهاش برسه ديگه توي آخرت كيفري براي اون گناهاني كه عذابشون رو در اين دنيا ديده ، در نظر گرفته نميشه ...
ديدگاه دوم اميدوارانه تره ولي صبر بر همه اين مشكلات هم كار آسوني نيست و به قول شاعر "خرمن كوبيدن گاو نر ميخواهد و مرد كهن و كار هر بزي نيست !!!" ... نميگم تا الآن بر همه مشكلات صبر كردم ولي اگه حتي بر يك دهم اونا هم صبر كرده باشم ، اونقدر برام سخت و سنگين بوده كه : "توي آينه خودم رو مي ببينم كه چه زوده زود ... توي جووني غصه اومده سراغم و پيرم كرده " ...
يه سري ديگه سوالات بي پاسخم هم اينا هستن :
"چجور يه نفر ميتونه اونقدر خودش رو وقف ديگران كنه كه خانوادش باهاش احساس غريبي كنن ؟ و همواره يه پرده و حائلي بين زن و بچه هاش و خودش باشه ؟ اصلا اگه اين همه يه سري افراد رو دوست داره چرا با يه خانواده ديگه ازدواج كرده و با همونا وصلت نكرده ؟ اصلا چرا ازدواج كرده ؟ چرا احساس ميكنه هرجا خانوادش محتاج به محبتش هستند سعي ميكنه اون كمبود و نياز رو با پول حل كنه ؟ ولي واسه ديگران هيچ چيزي رو جايگزين محبت نميكنه ؟ ...
چطور بعضيا با وجود تمامي محبتي كه از همسر خودشون ميبينن به خاطر هوا و هوس ميرن سراغه كسي ديگه ؟ ...
چطور ميشه يه نفر كلي امكانات در اختيارش باشه و هيچ كمبود مادي نداشته باشه و از لحاظ مهر و محبت هم همينطور باشه ، اما هيچكدوم از اينا رو نبينه و به سراغه محبت جاي ديگه ايي بره كه نبايد بره ؟ چرا بعضيا از اطرافيانشون فقط الگوهاي بد رو ميگيرن ؟ كه تازه اونا رو هم به علت اراده ضعيف خودشون تا بدترين شكل پيش ميبرن ؟ ...
چطور ميشه يه نفر كلي به يه نفر ديگه ابراز علاقه كنه و همش بگه كه دوسش داره و حتي تا جايي كه از نبودنش گريش بگيره و تحمل ناراحتياشو نداشته باشه ، اما به راحتي در برابر كسي كه ميخواد ازش سواستفاده كنه و البته خودش هم اينو ميدونه ، اما چون از روز اولي كه اونو شناخته دوسش داشته نميتونه خودش رو در برابر خواسته هاش تسليم نكنه ، تسليم ميشه و يه كاري رو انجام ميده كه خودش از نهايت از خسران عملش به شدت ناراحت ميشه ؟ ...
چرا بعضيا نميتونن تفاوت بين عشق و علاقه و دوست داشتن رو بفهمن ؟ و از يه ابراز محبت برداشت هاي خيلي زيادي از ديدگاه عشق و علاقه ميكنن ؟ چرا همه چيز رو در اين قالب ميبينن ؟ ...
و و و خيلي "چرا" هاي ديگه ايي كه تو زندگي با اونا روبرو هستيم ...
و چطوري يه نفر با همه نوع آدمايي كه گفتم در حاليكه اونا رو هم دوست داره ، زندگي كنه ؟ يعني تا يه برهه از زمان اونا رو پاك و مقدس بدونه يا حداقل به خاطر اينكه دوسشون داشته اصلا شكي به اونا نداشته باشه ، بعدش اون "چرا" هاي بالا واسش پيش بياد ، اونوقت چطور بايد با اين "چرا" ها كنار بياد ؟ و آيا نبايد سوال كنه كه : چرا همه اينا يكجا بايد براي من پيش بياد ؟؟؟ ...