دنبالش بگرد ...

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

broken heart :-(

خودت خوب میدونی که همه کسم بودی و هستی ... همه وجودم ... همه عمرم ... همه زندگیم و همه همه چیزم ... خودت خوب میدونی که تو این دنیای فانی فقط تو رو داشتم و دارم و امیدبخش زندگیم بودی و هستی ... تو خودت میدونی که از هر لحاظی هیچی واست کم نزاشتم و همیشه هم بهت گفتم که منتی برای محبتام ندارم چون بخاطر دوست داشتنته ... و من از تو فقط یه چیزی میخواستم ... اونم اینکه بهم اعتماد کنی و باهام درددل کنی ... اما :-( ... اما نمیدونم چرا نتونستم لیاقت پیدا کنم که خواسته ام رو برآورده کنی و به ندرت پیش اومد که ... :-( آه ... آه ... آه ... که چرا من نتونستم و نمیتونم اونقدر به قلبت نفوذ کنم که من رو از خودت بدونی و من همراز خودت بدونی ... و حالا ... و حالا که متوجه یه دروغ بزرگ شدم ... با غم این چه کنم !؟ :-( چرا این دروغ تونست همراز و همراه تنهاییات بشه اما من نتونستم :-( !!!!؟؟؟؟ خودت رو لحظه ای جای من بزار ... واقعا میخوای چه کنی ؟! چه عکس العملی از خودت نشون بدی !؟ بخدا گیج و گنگم :-( ... نمیدونم باید چیکار کنم ؟! چی بگم ؟! دستام داره میلرزه و تایپ میکنه ... اونقدر لرزشش بالاست که واسه هر کلمه باید دوبار به عقب برگردم و دوباره از اول تایپ کنم ... بغض گلوم رو گرفته ... اما در این تاریکی و تنهایی که کسی داد و قریاد قلبم رو نمیشنوه نمیتونم داد و بزنم و خودم رو اندکی با یه فریاد خالی کنم ... چقدر سخته که بخوای داد بزنی و نتونی ... :-( با همون دستای لرزون گوشیمو برمیدارم تا بهت زنگ بزنم اما الان ساعت 2 نیمه شبه و با اینکه میدونم معمولا تو این ساعت بیداری اما به خاطر درصد کمی هم که ممکنه خواب باشی دلم نمیاد زنگ بزنم و خواب شیرینت رو خراب کنم ... گوشی رو میزارم سر جاش ... دوباره برش میدارم ... اینبار میخوام بهت مسیج بدم و ازت بپرسم که چرا بهم دروغ گفتی ؟! باورش برام خیلی سخته ... بعد از نیم ساعت به خاطر لرزش دستام متن مسیج رو تموم می کنم و روی سند مسیج کلیک میکنم ... با اینکه حدس میزدم بیدار باشی اما احتمال نمیدم جواب مسیج رو الان بدی ... در کمال ناباوریم میبینم که صدای مسیج گوشیم میاد ... دستم قفل شده و ترس داره که گوشی رو برداره ... جوابت اومده : "خل شدیا :-) فردا باهات حرف میزنم" ... این جوابت بغضم رو سنگین تر میکنه ... و غمم رو بخاطر این ساده پنداشتنت بیشتر میکنه ... چقدر راحت در مورد این دروغ بزرگ حرف میزنی ... شاید حقیقت ها و شیرینی این دروغ بزرگ اونقدر زیاده که به این راحتی باهاش کنار اومدی ... دوباره بهت مسیج میدم و دلیل میخوام برای کارت ... اینبار هم جواب میدی و از تلخی و شیرینی های این دروغ بزرگ واسم میگی و اینکه فردا میخوای تمومش کنی و اینکه ذره ای از علاقت به من کم نشده ... اما هیچکدوم از اینا دلیل و توجیحی برای دروغ بزرگت نیست !!! و همچنین شیرینی های این دروغ بزرگت ... پیچیدگی های قضیه رو واسم بیشتر میکنی و میگی که میخوای بخوابی و بعدا برام همه چی رو توضیح میدی ... اما ذره یا من رو درک نکردی که دارم چی میکشم !!!! ... من دارم داغون میشم ... له میشم ... بغض همه وجودم رو گرفته ... گیج و گنگ شدم ... نمیدونم باید چیکار کنم و چطور با این قضیه کنار بیام !!!!؟؟؟؟ اصلا میتونم کنار بیام یا نه !؟ ... هزاران هزار فکر و تصمیم های عجولانه به ذهنم خطور میکنه اما شدت عشقم به تو هیچکدوم رو نمیپذیره و تو رو توی دادگاه قلبم تبرئه میکنه !!! ... باید منتظر بمونم که حرفات رو بشنوم تا ببینم دادگاه عقلم چه حکمی برای اتهامت صادر میکنه ... البته اتهام نه ، جرمت ... خدای من ! من بنده عصیان گر و نافرمانت هستم و بسیار گنهکارم ... بارها عهد بستم و بارها عهدشکنی کردم ... و باید تاوان آن را پس بدهم ... ای خدای عزیز و مهربونم همه این سختی ها و مشکلات و بدبختی های من رو در این دنیا تاوان گناهانم قرار بده ... این لطف بزرگیست که من به آخرت خودم امیدوار بشم که خسره الدنیا و الآخره نشم ... خدایا به هر جای زندگیم که میرسم تو رو میبینم و این فقط تویی که تا حالا من رو از افتادن در خیلی چاه های عمیق نجات دادی ... تنهاترین و آخرین امیدم در این دنیا به اندک ایمان و اعتقادیست که به تو و دنیای آخرتت دارم ... و اینکه سعی کردم توی مراحل مختلف زندگیم همیشه شکرگزارت باشم و به خودت توکل کنم ... پس هرگز من رو از کمک هات محروم نکن ... و هرچی که خیره به من عطا کن ... و این لطف که سختیهای زندگیم رو آمرزش گناهانم قرار بدی به من عطا کن ... باشد که بنده شکرگزارت بمانم و متوکل به تو بمانم و عصیان گریت را نکنم و به رستگاری و لقای تو برسم و هرچه که رضای توست انجام بدهم ... =((