دنبالش بگرد ...

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

كمال يا پوچي ؟!

احساس بزرگی می کنم و احساس حقارت می کنم ... احساس عزت می کنم و احساس ذلت می کنم ... احساس بی نیازی می کنم و احساس نیاز می کنم ... احساس دوست داشتن می کنم و احساس نفرت می کنم ... احساس سرور می کنم و احساس غم می کنم ... احساس پیروزی می کنم و احساس شکست می کنم ... احساس سعادت می کنم و احساس لغزش می کنم ... احساس کمال می کنم و احساس پوچی می کنم ... احساس جاودانگی می کنم و احساس فنایی می کنم ...
نمی دونم باید چی بگم و چجور بگم ... احساس می کنم که دارم منفجر میشم ... یا این بدن ظرفیت ظرفیت این همه آرزوها و مشکلات رو نداره یا اینکه دارم کم میارم و زیر بار فشار مشکلات مختلف میخوام له بشم !!!؟؟؟ ...
از خیلیا خسته شدم و میخوام که یهو بزنم بر طبل بی عاری و بیخیال همه چی بشم ... اما از طرف دیگه به اهدافم و حرفام پایبندم و نمیتونم که زیر قولم بزنم ...
چرا کسی نمیتونه درکم کنه ؟! چرا کسی نمیخواد باورم کنه ؟! همه اونا که اطرافم هستن و باهاشون از نزدیک در ارتباطم ، اینطوری هستن ... در عوض بیشتر اونایی که در ارتباط نزدیک باهاشون نیستم و منو فقط با نوشته هام و یا کارام و یا اسمم میشناسن ، حتی شاید بیشتر از نزدیکان ، درکم می کنن و باورم دارن ...
تجربه های زیادی رو دارم به دست میارم تو زندگیم اما به قیمت های سنگین ... مثل عمرم ، جوونیم ، خدشه دار شدن روح سرشار از احساسم و اینکه دارم به یه آدم خشک و بی روح تبدیل می شم در حالی که همچنان احساس درونم وجود داره ... خرد کردن احساسات یه نفر دیگه ... تباه کردن عمر و جوونی یه نفر دیگه و ... خودم از تجربه ها احساس خوشحالی می کنم اما نمیدونم آیا این قیمتایی که بابتشون دارم میدم می ارزه یا نه ؟!؟!؟!
یه چیزی که خیلی داغونم می کنه اینه که راجع بهم قضاوت اشتباه کنن و بهم چیزی رو نسبت بدن که حقیقت نداره ... این واقعاً اعصابم رو خط خطی می کنه و روحم رو له می کنه ...
یه تجربه ای که قبلاً ها بدست آوردم اینه که آدم واسه به زانو درآوردن مشکلات باید خودش رو با اونا روبرو کنه و ازشون فرار نکنه ... ممکنه شکست هایی بخوره اما مهم اینه که دیگه دغدغه اون مشکل رو نداره و ازش فرار نمی کنه ... اما مدتیه که یه خورده نظرم در این رابطه داره تغییر می کنه ... آخه با بعضی مشکلات که روبرو میشی بدجور داغونت می کنه و شاید بهتره که بتونی با اون مشکل کنار بیای و یا از زندگیت حذفش کنی ... اما نمیدونم چجوری میشه حذفش کرد ؟؟؟
احساس می کنم دیگه اون ذوق نوشتنم داره کور میشه ... واسه همین سعی می کنم هرجور شده یه چیزی بنویسم تا شاید دوباره اون يه ذره ذوقمو بتونم بدستش بیارم ...

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

زندگي در "حال" ؟!

ای کاش می شد که همه حرفای دلم رو اینجا بزنم و اینقدر تو دلم نگهشون ندارم !!! آخه به یه سری دلایل امنیتی وبلاگم از اون حالت محلی برای درد دل بیرون اومده و دیگه زیاد محرم اسرارم نیست و گاهاً برای حرفام مواخذه می شم ...

من الان خیلی دارم تو زندگیم تجارب زیاد و مفیدی رو بدست میارم اما نمیدونم چرا هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم ؟! احساس میکنم هنوز در اون مسیر اصلی خودم قرار نگرفتم ...شاید دلیل این تجاربم هم این باشه که من دارم وارد هر عرصه ای می شم تا بتونم خودم رو پیدا کنم و دلم رو با فعالیت در اون زمینه راضی کنم اما بعد از کسب تجربه در این زمینه ها باز می بینم که هنوز خودم را نتونستم پیدا کنم و باز به سراغ یه عرصه دیگه میرم ... البته کسب این تجارب هم داره به قیمت عمرم تموم میشه ولی به نظرم فکر کنم ارزشش رو داشته باشه ...

هنوز تو خیلی جاها نمیتونم خوب و بد رو از هم تشخیص بدم هرچند که بالاخره یکیش رو انتخاب می کنم که به نظرم خوبه اما این تصمیم معمولاً تو وقت اضافه است ... در واقع اکثر تصمیماتم اینجوری شده یعنی تا دقیقه آخر تصمیم نهاییم رو نمیگیرم با وجود اینکه میدونم میخوام چه تصمیمی بگیرم اما تا آخرین لحظات که با عمل روبرو می شم دو دل هستم و تصمیم نهایی رو نمی گیرم ... دچار یه جور آلزایمر نیمه حاد هم شدم طوریکه مثلاً بعضی اوقات یک دقیقه پیش خودم رو اصلاًً نمیتونم به یاد بیارم ... که فکر می کنم همش به این برمیگرده که همواره در "حال" سیر می کنم و زیاد به "گذشته" و یا حتی گاهاً "آینده" بها نمیدم و معمولاً در آن واحد تصمیم می گیرم ...

خیلی ها این رو یه نوع سبک در رفتار میدونن و خیلی ها هم اون رو ناشی از عدم تمرکز بر ذهن میدونن ... و عده ای هم اون رو ناشی از پوچ گرایی میدونن ...

نمیدونم باید چی بگم !؟ فقط از خدای خودم میخوام که بهم کمک کنه تا بتونم درست فکر کنم ... درست تشخیص بدم ... درست تصمیم بگیرم ... و درست عمل کنم ...