دنبالش بگرد ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

قناري ...



سلام


سلامي از جنس شرمندگي براي روزنوشت خودم كه ديگه الآن اسمش روزنوشت نيست و شده دل نوشته هاي محسن سيفي ...


خيلي وقته نيومدم اينجا پست بزنم ... از بس كه خودم رو توي مسائل مربوط به درس و دانشگاه غرق كردم ديگه وقتي برام نميمونه كه اينجا چيزي بنويسم ... در واقع تمركز روي دلم نداشتم كه بخوام اينجا مطلب بنويسم ...


اوايل همين هفته رفتم تهران براي نمايشگاه كتاب و برگشتني رفتم خونه يه سري به خونواده بزنم ... چون در طول ايام فرجه ها نميتونم برم ...


كه بعد از اين همه مدت دوري از خانواده ، خيلي خوب بود ...


بابام يه قناري خريده بود كه اون رو توي قفس و توي پانسيون خونه گذاشته بود ... اويل توي خونه همش گهگاهي يه صداهايي مي شنيدم و نميدونستم كه اين صداي همون قناريه ... تا اينكه اتفاقي رفتم جلوي پانسيون و متوجهش شدم ...


هر كاري كردم كه قناري واسم بخونه ، نخوند كه نخوند ... براش سوت زدم ... كف زدم ... آهنگ گذاشتم ... شكلك براش درآوردم ... سر و صدا كردم ... اما دريغ از كوچكترين صدايي ...


خيلي ناراحت شدم و كلي دلم گرفت ... با خودم گفتم :‌ " مگه من چجور آدمي شدم كه حتي قناري هم حاضر نيست برام بخونه ؟؟؟!!!"


نميدونم چرا اين روزا همش از خودم بدم مياد ... احساس مسكنم خيلي عوض شدم ... و اصلاً نسبت به خودم و رفتارام و آدماي دور و ورم احساس مسئوليت نميكنم ... آخه من چم شده ؟؟؟ ... شايد دليلش درگير شدن زياد و غرق شدن توي مسائل مربوط به دانشگاه باشه ...


اما به هر حال خوشحالم كه هنوز دارم توي اين دنيا زندگي ميكنم ... و نفس ميكشم ... و به آينده اميد دارم ... و ...