دنبالش بگرد ...

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

سوالات بي پاسخ ...

قبلا وقتي از يكي ميشنيدم كه ميگفت : "من خيلي آدم بدشانسي هستم و تو زندگيم همش بدبياري ميارم اونم پشت سر هم نه غير متوالي . اما موقع دوران خوشي كه ميشه خيلي زود تموم ميشه ..." ميگفتم اينا چقدر آدماي افسرده ايي هستن و همش زندگي رو با ديد بد نگاه ميكنن ... فكر ميكنن چون بزرگ شدن بايد حرفاي گنده تر از خودشون بزنن و همش بگن كه "من بدشانسم !" ...
اما حالا ميبينم كه خودمم دارم به همون مراحل از زندگي ميرسم اما چون خودم ميدونم چه افكاري راجع به همچين آدمايي هست خجالت ميكشم كه بخوام از اين حرفا بزنم ولي از طرف ديگه فكرشو ميكنم ميبينم اين قانونه طبيعته كه همش يه دوران براي افراد زيادي تكرار ميشه و بزرگترا همش نصيحت ميكنن و نكات تجربي خودشون رو به كوچكترا ميگن و كوچكترا هم همش انكار ميكنن و ميخوان كه خودشون حتما تجربه كنن تا بفهمن ...
حالا اين همه دارم مقدمه ميگم واسه اينه كه بگم بدبياري هاي زندگيم شروع شده و آخرينش بر ميگرده به قضيه ازدواجم كه الان ديگه همه چي به هم خورد و ... اصلا دوست ندارم كه بخوام مسائل اينقدر خصوصي رو اينجا بگم ولي چون اينجا ميتونم درد دل كنم ، ميخوام در همين حد بگم كه ديگه همسري برام وجود نداره ... دلايلش هم بماند ......
يكي از زيباترين دعاهايي كه تا حالا شنيدم اين دعا بوده : "الهم افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين" كه واقعا آدم وقتي به بن بست ميرسه و اين دعا رو به لب مياره آرامش عجيبي بش دست ميده و اينم برميگرده به "الا بذكر الله تطمئن القلوب" ...
و حالا اينجا هم ميخوام يه چيزي رو بگم كه هركي بتونه در اين رابطه بهم كمك كنه واقعا ازش ممنون ميشم :
اينكه چرا بعضي بن بست ها بايد تو زندگي آدم بوجود بياد ؟ چرا بايد همشون متوالي و پشت سر هم باشن ؟ اصلا بن بست هايي كه ديگران اون رو بهت تحميل ميكنن و خودت هيچ نقشي در اون بدبياري ها نداري ، حكمشون چيه ؟ پس اراده و اختيار چي ميشه ؟
چرا اونايي كه توي زندگيشون در عمل به هيچي مقيد نيستن و همش به لذت ها و خوشي هاي آني فكر ميكنن بيشتر پيشرفت ميكنن و بيشتر از اين دنيا لذت ميبرن ؟ و در مقابل اونايي كه مقيد به مسائل انساني هستن بايد جور اين پايبنديشون رو بكشن و نه به پيشرفت برسن و نه لذت دنيايي ؟
چرا كسايي كه آدم دوسشون داره ، ازشون بدي ميبينه اما اونايي رو كه حتي به ذهنش خطور نميكنه بهش خوبي ميكنن ؟ اصلا چرا كسي رو كه دوست نداري اون دوست داره ولي كسي رو كه تو دوسش داري اون دوست نداره ؟ چرا توي اين دنيا هر كسي فقط به فكر خودشه ؟ پس حس ديگر دوستي كجا معنا پيدا ميكنه ؟ چرا بعضي ها فرق بين عشق و دوست داشتن رو نميفهمن ؟ و و و ... خيلي چراهاي ديگه كه هنوز كسي رو پيدا نكردم كه بهشون جواب بده ...

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

بن بست زندگی ...

سلام به همه عزیزان خودم
حتما با دیدن اینکه من اینجا پست زدم دارید تعجب میکنید ... حقم دارید . چون اینقدر نمیام آپلود کنم دیگه شما هم اصلا انتظاری ندارید . ولی باور کنید کار با بلاگر به خصوص توی دانشگاه ما خیلی سخت و تقریبا میشه گفت که عملا امکان پذیر نیست . همین الانش هم اومدم اهواز آپلود کنم .
توی زندگیم به یه جور بن بست و تهی بودن رسیدم ... یه جور بی برنامه بودن برای آینده ... نمیدونم اسمشو چی بذارم ولی از همه چیز و همه کس خسته شدم ... اصلا نمیتونم درس بخونم ... نمیتونم روی درسا تمرکز کنم ... واقعا وقتی میگن توی این دنیا همه چیز نسبیه راست میگن ... راجع به هیچی و هیچ کس نمیشه بطور قطع و 100درصد اضهار نظر کرد ... آخه واقعا چرا باید توی این دنیایی که پایه و اساسش از دروغ و دورنگی درست شده ، زندگی کرد ؟؟؟
البته تو دانشگاه درس که نمیخونم اما سعی میکنم اونقدر خودمو با فعالیت های مختلف ورزشی - فرهنگی و تا حدودی علمی ولی غیر درسی سرگرم کنم که کمتر به این مسائل فکر کنم و همش اعصابم خورد باشه و بخوام غصه و حسرت بخورم . البته وقتی سر کلاسا هم میرم خیلی تو کلاس به درس توجه میکنم تا همونجا بتونم درسا رو یاد بگیرم و درسامو نذارم آخر ترم فقط با حفظ کردن پاس کنم ...
شاید در این حینی که خودمو دارم سرگرم میکنم با گذشت زمان و کسب تجربه بتونم جواب سوالامو پیدا کنم و هدفمو از زندگی هم مشخص کنم ...
خیلی خوشحالم که دوباره به بلاگر تونستم سر بزنم .