نمی دونم باید چی بگم و چجور بگم ... احساس می کنم که دارم منفجر میشم ... یا این بدن ظرفیت ظرفیت این همه آرزوها و مشکلات رو نداره یا اینکه دارم کم میارم و زیر بار فشار مشکلات مختلف میخوام له بشم !!!؟؟؟ ...
از خیلیا خسته شدم و میخوام که یهو بزنم بر طبل بی عاری و بیخیال همه چی بشم ... اما از طرف دیگه به اهدافم و حرفام پایبندم و نمیتونم که زیر قولم بزنم ...
چرا کسی نمیتونه درکم کنه ؟! چرا کسی نمیخواد باورم کنه ؟! همه اونا که اطرافم هستن و باهاشون از نزدیک در ارتباطم ، اینطوری هستن ... در عوض بیشتر اونایی که در ارتباط نزدیک باهاشون نیستم و منو فقط با نوشته هام و یا کارام و یا اسمم میشناسن ، حتی شاید بیشتر از نزدیکان ، درکم می کنن و باورم دارن ...
تجربه های زیادی رو دارم به دست میارم تو زندگیم اما به قیمت های سنگین ... مثل عمرم ، جوونیم ، خدشه دار شدن روح سرشار از احساسم و اینکه دارم به یه آدم خشک و بی روح تبدیل می شم در حالی که همچنان احساس درونم وجود داره ... خرد کردن احساسات یه نفر دیگه ... تباه کردن عمر و جوونی یه نفر دیگه و ... خودم از تجربه ها احساس خوشحالی می کنم اما نمیدونم آیا این قیمتایی که بابتشون دارم میدم می ارزه یا نه ؟!؟!؟!
یه چیزی که خیلی داغونم می کنه اینه که راجع بهم قضاوت اشتباه کنن و بهم چیزی رو نسبت بدن که حقیقت نداره ... این واقعاً اعصابم رو خط خطی می کنه و روحم رو له می کنه ...
یه تجربه ای که قبلاً ها بدست آوردم اینه که آدم واسه به زانو درآوردن مشکلات باید خودش رو با اونا روبرو کنه و ازشون فرار نکنه ... ممکنه شکست هایی بخوره اما مهم اینه که دیگه دغدغه اون مشکل رو نداره و ازش فرار نمی کنه ... اما مدتیه که یه خورده نظرم در این رابطه داره تغییر می کنه ... آخه با بعضی مشکلات که روبرو میشی بدجور داغونت می کنه و شاید بهتره که بتونی با اون مشکل کنار بیای و یا از زندگیت حذفش کنی ... اما نمیدونم چجوری میشه حذفش کرد ؟؟؟
احساس می کنم دیگه اون ذوق نوشتنم داره کور میشه ... واسه همین سعی می کنم هرجور شده یه چیزی بنویسم تا شاید دوباره اون يه ذره ذوقمو بتونم بدستش بیارم ...