واقعا هر چي از خوبي هاي مادرا بگيم كم گفتيم .
آدم بعضي موقع ها خيلي چيزا رو ميگه اما بهشون باور نداره تا اينكه يه روز به عينه خودش به اون حرف ميرسه .
مثلا من خودم شايد يه روزايي فكر ميكردم كه اگه تنها بخوام زندگي كنم و مستقل باشم مشكلي ندارم و به راحتي ميتونم اينكارو بكنم اما حالا كه چند وقتيه زندگيه دانشجويي رو دارم تجربه ميكنم ميفهمم كه اون افكار همش پوچ و بيخود بوده .
به خصوص كه الان توي اين يه هفته دانشگاهمون هيچ خدماتي رو ارائه نميده حتي سلف هم تعطيله !!!!!
همين ديشب ميخواستيم يه شام درست كنيم كه 5 - 6 نفري با هم به زور تونستيم چندتا همبرگر رو بسوزونيم تازه سحري هم كه ميخواستيم درست كنيم فقط تونستيم چندتا سيب زميني نپخته بخوريم و هنوز معلوم نيست كارمون به افطار ميكشه يا نه ....
تازه اين يه قسمت داستانه ، هنوز يه روز نشده لباسام كثيف شده و هول و ولاي شستنشون تنمو داره ميلرزونه ....
و اين داستان ها همچنان ادامه داره !!!!!
آرزو ميكردم كه اي كاش تو خونه بودم .... !